سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

سورنا توپولی

اولین باغ ارم

من میخوام از روز 8/3/1390 واستون بگم که من واسه اولین بار رفتم باغ ارم البته دوستای مامان یاسی هم بودن ... وقتی که ما رسیدیم باغ ارم خاله مریم تازه رسیده بود و خاله الهام هم هنوز نرسیده بود (الهام سرایی) خاله الهام مهربان هم چون قزوین بود نتونسته بود بیاد باهامون چون هنوز فرجه هاش شروع نشده بود بعد هم خاله الهام رسید منم که با بابام رفته بودم تا ماشین رو پارک کنه با هم اومدیم اونا منو دیدن و کلی جیغ زدن آخه نه اینکه من به یه پسر جنتلمن و شیک و با کلاس و البته خوش اخلاق و خوش خنده تبدیل شدم و اونا منو خیلی وقت بود که ندیده بودن واسه همینم کلی ذوق زده شده بودند و سر بغل کردن من با همدیگه دعوا می کردن آخه توی دوستای مامان از همه زود...
26 تير 1390

عکس سورنا

خب اینم چند تا از عکسای من اینجا من خواب بودم اینجا من داشتم غذا می خوردم اینم دیروزه که من روی تابم داشتم بازی می کردم و مامان و خاله یلدا هم فیلم میدیدن و منم با خودم بازی میکردم و یه دفعه از من عکس گرفتن منم مثل همیشه یه خنده ی قشنگ تحویلشون دادم خب اینم چند تا عکس از من بازم میام و عکسای خشگل از خودم میزارم واستون دوستای خوبم فعلا بای بای ...
25 تير 1390

واسم شعر گفتن

سلام به همه ی دوستای کوچولوی قشنگتر از برگ گلم حالتون خوبه؟ نی نی های خوبی هستید که؟ می دونم که قول داده بودم که عکسهام رو بزارم ولی واقعا فرصت نشد چون این چند شب همش مهمونی بودیم و با عموها و خاله ها دور هم جمع بودیم و منم کلی باهاشون بازی کردم چون من تنها نی نی توی جمع هستم همه منو دوست دارن و باهام بازی می کنن خب حالا من می خوا یکی از سورپرایزای زندگیمو واستون بزارم یکی از دوستای مامان یاسی یه شعر خیلی خشکل واسه من گفته و من از همینجا مجددا از خاله آرزوم تشکر می کنم خاله جون ایشالا واستون جبران می کنم وقتی شما نی نی آوردین منم بزرگ شدم و واسش کارای خوب انجام می دم از همینجا قول می دم خب اینم از شعر ...
25 تير 1390

من اومدم

سلام به همه ی دوستای عزیزم من برگشتم خونمون جاتون خالی شیراز خیلی خوب بود و خوش گذشت کلا من پیش مامان جون نسرین بودم مامان یاسی هم با خاله یلدا واسه خودشون مشغول بودن و مامانی با کلی تلاش خاله یلدا رو با خودمون آورد می خوایم 1ماه نگهش داریم پیش خودمون من الان روی پای مامانم مثلا می خوام بخوابم وقتی بیدار شدم واستون چند تا از عکسای خودمو میزارم پس فعلا بای بای ...
20 تير 1390

بازم سفر

سلام دوستان عزیزم من بازم دارم میرم سفر این دو روزه مامان جون نسرین و خاله یلدا و دایی آرمین پیش ما بودن ولی خیلی زود می خوان برگردن شیراز و چون مامان جونم از اتوبوس و سفر کردن با اون خیلی بدشون میات و ما هم می خواستیم واسه تعطیلات بین ترم بریم شیراز پس مامان و بابا تصمیم گرفتند که همه با هم باماشین بریم که دیگه اذیت هم نشن و بازم بیان پیش ما پس من دارم واسه 2 هفته میرم شیراز و نیستم ولی وقتی بیام قول می دم خاطراتمو بنویسم حالا یکی نیست بگه نه که خاطرات سفر شمالتو نوشتی؟؟؟؟؟ آخه چیکار کنم وقت ندارم جدا من که همش دارم بازی می کنم و می خوابمو میخورم مامان یاسی باید بنویسه که اونم وقت نمی کنه بیچاره ولی...
9 تير 1390

مهمون داریم

سلام به همگی من امروز خیلی خوشحالم  آخه مامان جون نسرین با خاله یلدا و دایی آرمین اومدن پیشمون ما هم امروز رفتیم دهشیخ واسه خرید مامان یاسی هم واسم یه دست بلوز و شورتک خیلی خشکل خرید و مامان جون هم واسم یه ست 6تایی ماشین خرید خیلی خشکلن دو تاشون خلاصه اینکه پریروز هم خونه ی خاله صدی اینا بودیم واسه ناهار البته عمو علی و خاله میترا،عمو عباس هم بودن خیلی خوب بود خیلی خوش می گذشت چند تا عکس هم از من گرفتن که خیلی باحال بود و الان میزارم ببینید و این یکی من برم با مامانم بخوابم دیگه بعد مامانم میات چند تا عکس دیگه میزاره ببینید شبتون بخیر نی نی های تپل مپل   ...
8 تير 1390

ما برگشتیم

سلااااام به همه ی دوستان عزیزم میدونم که وقتی نبودم دلتون واسم تنگ شده بود الان که من برگشتم یه خورده بزرگتر شدم و به قول خاله صدی دیگه الان یه از حالت نوزادی در اومدم وبه قول خاله بن من الان دیگه یه baby نیستم الان یه boy شدم و می گفت قطعا وقتی 2 ماه دیگه برگرده من یه مرد شدم آخه دیشب اومدن دیدنی من و از مامانم خداحافظی کرد و گفت داره میره تایلند به مامانش اینا سر بزنه و 20 شهریور بر می گرده حالا دیگه کی با من بازی های باحال کنه؟ واسه همین از مامانم خواست که توی وبلاگ من واسه هر مطلب یه بخشی رو بهش اختصاص بده و با انگلیسی راهنماییش کنه تا بتونه روند رشد منو از تایلند همچنان مشاهده کنه آخه می دونین منو خیلی دوست ...
8 تير 1390

اولین باری که من پارک رفتم

سلام به همه ی دوستانم خب اینم از اولین خاطره ی من از سفرمون ..... شنبه 7 خرداد ماه 1390 مامان یاسی زنگ زد به دخترعموش (خاله زحل) که یه نینیه خشکل به اسم یسنا داره و 3 سالشه و قرار پارک گذاشتن و منو واسه اولین بار بردن پارک خاله امینه هم اومده بود باهاشون خاله امینه خودش توی مهدکودک کار می کنه و با نی نی ها خیلی خوبه واسه همینم منو از مامانم گرفت و برد خودش سوار تاب شد منو هم گرفت توی بغلش حالا نمی دونم به خاطر من بود یا به بهانه ی من می خواست سوار تاب بشه آخه حالا اون یه بهانه داشت ولی من نمی دونم چرا مامان یاسی دیگه سوار تاب شده بود؟ من که خجالت کشیدم والا اونو نمی دونم خب به هر حال اینا رو ول کنید به این ترتیب من ب...
8 تير 1390

بعد از کلی وقت

سلام دوستان عزیزم من امروز بعد از تقریبا یه هفته اومدم آخه این هفته تقریبا شلوغ بود خوب اول از جمعه می گم: بابا جون عباس از کیش اومدن خونه ی ما آخه از وقتی که مامانم اینا ازدواج کردن تا حالا فقط 2 بار اونم با اصرارهای زیاد مامانیم اومده بودن حالا خودشون زنگ زدن گفتن می خوام بیام پیشتون اگه گفتین چرا؟ بله درست حدس زدید به خاطر منه تپل خودشون گفتن دلشون واسم تنگ شده مامانه حسودم هم میگه بععععععله ما هم که بوقیم کلا وقتی بابا جون اومدن اصلا نه بابامو دیدن نه مامانمو فقط اومدن منو بغل کردن و گفتن وااااای چه پسری دارم من چه بزرگ شده ماشاالله منم که کلا خودم لوس کرده بودم و همش از اون خنده های بلند اسرارآمیز تحویلشون می داد...
8 تير 1390

حال گیری و واکسن 6 ماهگی

آخه این چه وضعیه مامان بیچاره ی من می شینه ٣ساعت مطلب می نویسه یه بار که توی خود وب اجرا نشده بود بعدشم که دیشب .... مامان بیچاره دیشب چه شوکی بهش وارد شد کلی مطلب نوشته بود تقریبا ٢٠ خط با کلی دردسر آخه من شیطونی می کردم و نمی ذاشتم که کارشو تموم کنه بعدش وقتی که تموم شد اومد مطلبشو ارسال کنه حدس بزنید چی شد؟ یه دفعه برق قطع شد بیچاره مامانم خشک شد پای لب تابش جدا قیافش دیدن داشت شوکه شده بود عینکش رو درآورده بود همینجوری تو تاریکی به صفحه ی سیاه لب تاب خیره شده بود که یه دفعه برق اومد دیگه حالش بدتر شد می گفت یعنی اداره ی برق اینقدر دوست داشت حال منو بگیره؟ بابام گفت اشکال نداره ساعت ٢ نصف شبه دیگه...
8 تير 1390